نویسه جدید وبلاگ


حکایت کرده اند که صبح روز هبوط ، آدم نزد پروردگار آمد
و گریه ای کرد از عشق ، به طراوت باران بهمنی..

و گفت: ای معبود و ای معشوق یکتای من ،
اکنون که ما را به تبعیدگاه نامعلومی می فرستی ،
گیرم که من در همه سختیهای ناشناخته در عالم آب و گل شکیبا باشم ،
با من بگو که آخر فراق تو را چگونه تحمل توانم کرد؟

خداوند آهسته در گوش آدم گفت : من خود دارم با تو می آیم!
آدم پرسید: این چگونه باشد؟
خداوند فرمود: تو در سیمـای آن حّوا که همراه توست خورشیـد لبخند من ،
برق نگاه من ، و صدای مهربان و شیرین من ؛
و اطوار و تجلیات جمال من ، که هر دَم تجدید می شود را خواهی یافت.

                                                                                             (حسین الهی قمشه ای)



 





متن امنیتی


گزارش تخلف
بعدی