| |
حکایت کرده اند که صبح روز هبوط ، آدم نزد پروردگار آمد و گریه ای کرد از عشق ، به طراوت باران بهمنی..
و گفت: ای معبود و ای معشوق یکتای من ، اکنون که ما را به تبعیدگاه نامعلومی می فرستی ، گیرم که من در همه سختیهای ناشناخته در عالم آب و گل شکیبا باشم ، با من بگو که آخر فراق تو را چگونه تحمل توانم کرد؟
خداوند آهسته در گوش آدم گفت : من خود دارم با تو می آیم! آدم پرسید: این چگونه باشد؟ خداوند فرمود: تو در سیمـای آن حّوا که همراه توست خورشیـد لبخند من ، برق نگاه من ، و صدای مهربان و شیرین من ؛ و اطوار و تجلیات جمال من ، که هر دَم تجدید می شود را خواهی یافت.
(حسین الهی قمشه ای)
| |
| |
|